داستان نوجوان | گروه  انار پخش‌کن‌های  شب یلدا
  • کد مطالب: ۱۹۲۷۵۹
  • /
  • ۳۰ آذر‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۵:۰۵

داستان نوجوان | گروه انار پخش‌کن‌های شب یلدا

یلدا خیلی قشنگ است، یک شب پر از شادی و لبخند و قصه، پر از میوه‌های خوش‌مزه مانند هندوانه و انار. بابا‌بزرگ دلش می‌خواست شب یلدا که شد، همه‌ی اهل محل انار داشته باشند، انارهای شیرین و قرمز و آب‌دار.

مرجان زارع - یلدا خیلی قشنگ است، یک شب پر از شادی و لبخند و قصه، پر از میوه‌های خوش‌مزه مانند هندوانه و انار. بابا‌بزرگ دلش می‌خواست شب یلدا که شد، همه‌ی اهل محل انار داشته باشند، انارهای شیرین و قرمز و آب‌دار.

بابا‌بزرگ توی خانه‌اش چند درخت انار داشت. انارهای درخت‌ها را جمع کرده بود و چیده بود توی جعبه‌های کوچکی و توی زیر‌زمین خانه‌اش گذاشته بود. برای چی؟ برای شب یلدا.

بابا‌بزرگ با خودش می‌گفت: «شب یلدا که بدون انار شب یلدا نمی‌شود! باید یک اناری باشد که دانه‌اش کنیم و بریزیم توی کاسه و کنار هم چند دانه‌ای انار بخوریم.»

انار‌ها آنجا در هوای خنک و تاریک زیر‌زمین در جعبه‌های کوچک چوبی کنار هم نشسته بودند و منتظر بودند. بالأخره یک روز صبح بابا‌بزرگ در زیر‌زمین را باز کرد و لبخند‌زنان گفت: «خب، کوچولوهای قرمز خوش‌مزه! وقت بیرون رفتن است.»

و با یک بسته‌ی بزرگ پاکت کاغذی آمد توی زیر‌زمین و نشست کنار جعبه‌های انار. انار‌ها را یکی‌یکی در پاکت‌ها ریخت و پاکت‌های پر از انار را کنار دیوار چید.

ظهر که شد، کلی پاکت انار کنار دیوار چیده شده بود. بابا‌بزرگ هم خسته شده بود و کمرش حسابی درد گرفته بود. برای همین، از زیر‌زمین بیرون رفت تا کمی قدم بزند و به کمرش پیچ و تابی بدهد.

همین موقع بود که در زدند. نوید پسر آقا تقی همسایه‌ی رو‌به‌رویی بود. آمده بود توپش را که روز قبل افتاده بود توی حیاط خانه‌ی بابا‌بزرگ پس بگیرد.

بابا‌بزرگ با مهربانی در را باز کرد و گفت: «بیا تو پسرم. خودت برو و توپ را پیدا کن. من که کمرم درد می‌کند.» نوید با خوش‌حالی دوید توی باغچه و پشت خرت و پرت‌های کنار حیاط دنبال توپش گشت.

همین موقع بود که از پنجره‌ی زیرزمین چشمش به پاکت‌های انار افتاد و لبخند‌زنان گفت: «وای بابابزرگ! رفتید توی کار خرید و فروش انار؟!»

بابا‌بزرگ تا این حرف را شنید، قاه‌قاه زد زیر خنده و همان‌طور که کمرش را به این‌طرف و آن‌طرف خم می‌کرد، گفت: «نه پسرجان، من کجا و خرید و فروش کجا؟! من یک پیر‌مرد بازنشسته‌ام. به درد این‌طور کارها نمی‌خورم.»

نوید با تعجب گفت: «پس این همه پاکت انار برای چیست؟» بابابزرگ قری به کمرش داد و گفت: «امشب شب یلداست! می‌خواهم همه‌ی اهل محل را به انار میهمان کنم. خوب نیست شب یلدا من این همه انار داشته باشم و شب یلدای بعضی‌ها بدون انار باشد.»

نوید با هیجان گفت: «اگر می‌خواهید انار‌ها را بین همسایه‌ها پخش کنید، من و دوستانم کمک می‌کنیم. اصلا یک گروه انارپخش‌کن‌های شب یلدا تشکیل می‌دهیم.»

بابا‌بزرگ که از فکر نوید خوشش آمده بود، لبخندزنان گفت: «خیلی عالی می‌شود. راستش نگران بودم با کمردردی که دارم، این همه پاکت انار را چه‌طور به دست همسایه‌ها برسانم.»

نوید توپش را که پشت نردبان کوچک کنار حیاط گیر افتاده بود برداشت و همان‌طور که می‌دوید دم در گفت: «پس من می‌روم و خیلی زود با بچه‌ها بر‌می‌گردم.»

نیم ساعت نگذشته بود که گروه انارپخش‌کن‌های شب یلدا با دوچرخه‌هایشان توی حیاط خانه‌ی بابا‌بزرگ صف بستند. از طرف بابابزرگ، کوچه‌ی محل مأموریت هریک مشخص شد.

آن ‌وقت مأموران پخش انار با دوچرخه‌هایی که سبدهایشان پر از پاکت‌های انار بود، یکی‌یکی از خانه‌ی بابابزرگ بیرون رفتند. در یک چشم برهم‌زدن، محله پر شد از انار، انارهای سرخ و درشت و آب‌دار.

روی لب همه‌ی اهل محل هم لبخندی به شیرینی و سرخی انارهای شب یلدا نشست. مردم محل با شادی می‌گفتند: «به‌به، عجب اناری! عجب شب یلدای قشنگی!»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.